رمان وسوسه از زیبا ترین رمان های خانوم نیلا است
این رمان خوانندگان زیادی را به خود جلب کرده و رضایت خوانندگان را در پی داشته است.
دانلود رمان برای اندروید از لینک زیر :
دانلود نرم افزار اندروید رمان وسوسه
بخشی از رمان
” چقدر سكوت ..چقدر خفه خون گرفتن ..چقدر تحمل كردن….
نه نه ديگه به اين يكي اجازه نمي دم منو به ساز خودش برقصونه..و هر كاري كه دلش خواست باهام بكنه ….
…خودمو به در رسوندم و كفشامو بدون اينكه بند كفشامو ببندم ..پوشيدم …حتي بهش نگاهم نكردم ….
دروازه رو باز كردم…..پامو گذاشتم بيرون كه برم ….
مي دونستم چند قدم به در نزديك شده …..نزديك شدن اين مرد در هر لحظه و هر كجا …منو به حالت تهوع مي نداخت …
با اوج خشم برگشتم به طرفش ….پشت سرم ايستاده بودم ..
.رنگ نگاش …زبونم بند اورد …..چه نگاه معصومي ……نه اين نگاه ها همش دروغه …اينا همش مظلوم نمايي ..نبايد خر شم
….اين بشر …. ادم نيست …يه حيونه كثيفه …كه جز بد نام كردن دختراي بد بخت كار ديگه اي بلد نيست …
.بايد از تمام نفرتم استفاده مي كردم كه هرچي دلم مي خواد بارش كنم …ديگه ترحم كردن جايز نبود
…اوني كه نياز به ترحم داشت من بودم ..اره من كه فرصت يه دفاع كردن كوچيكم از خودمو پيدا نكردم ..يعني ديگران اين فرصتو ازم گرفتن …..دهنم كف كرده بود
نمي دونم با چه قدرتي ….رو در رو در حالي كه بهم نگاه مي كرد اين حرفا رو بهش زدم
-حالمو بهم مي زني ..توي يه اشغال هوس روني …كه اينبار بدجور سرت كلاه رفته…. .
.توي بي غيرت اگه فكر كردي من اينجا مي شينمو و تن مي دم به اين خفت …كور خوندي ….كثافت نامرد …..
و درو با اخرين توانم چنان بهم كوبيدم كه صداي لرزش شيشه در اتاقو به راحتي تونستم بشنوم ….
هنوز دستم رو دستگير دروازه بود ….احساس مي كردم كمي سبك شدم ……
.اشكم در امد…سريع اشكمو پاك كردم ….به اسمون نگاه كرد …داغي هوا خيلي ازارم مي داد ….
به راه افتادم …..بدون دونستن مقصدي كه قراره بهش برسم …افتاب به فرق سرم مي تابيد….چشام مي سوخت…..سردرد امونمو بريده بود ….
به سر كوچه رسيدم …
به پشت سرم نگاه كردم …..كسي تو كوچه نبود …
شروع كردم به دويدن …بايد به مسعود مي رسيدم ….
اون مي دونه..اون مي دونه كه من هيچ كاري نكردم …..اون هنوز منو مي خواد..
با دادن اميدهاي واهي ….مي خواستم به خودم بقبولونم كه مسعود محبي .
.مرد مغروري كه مي خواستم سر به تنش نباشه…..منو دوست داره..و توي خونه اي كه قرار بود چند شب پيش اونجا باشم..به انتظارم نشسته …
گريه ام دوباره جاري شد……اون خونه مال منه..خانوم اون خونه منم….وسايلم.هنوز اونجاست …..
من زن مسعودم…خودش …دستمو گرفت تو دستش ….اخرين شب خودش شماره تلفنشو بهم داد……..اون دوستم داره ….دوستم داره….
اتوبوس واحد نزديك ميشد…پريدم توش ….دستمو به نرده چسبوندم و سرمو تكيه دادم بهش …
بعد از چند دقيقه اي سرمو اوردم بالا….همه بد نگام مي كردن..چادرمو كمي كشيدم رو صورتم ….
كه كبودي صورتم كمتر ديده بشه ….”
اصلا قشنگ نبود داستانش موضوعش پتانسیل خوبی داشت ولی انگار نویسنده بلد نبود استفاده کنه
نمیدونم مشکل از سایت بود یا چی ولی رمان نصفه بود وسطش که تازه رفتن رستوران و پسره داشت تعریف میکرد چی شده که انقد بد نام شده یهو پرید به اینکه عاشق شدن و ازدواج کردن