این کتاب شامل چندین داستان کوتاه و زیبا است که شامل :
گرد و خاک
این برف , این برف لعنتی
شاخه های شکسته
کوچه ای به نام بهشت رویان
مرثیه
بازپسین سنگر
چهارمی
کوچه
زن نیم برهنه آینه
چشمهای من , خسته
این کتاب شامل چندین داستان کوتاه و زیبا است که شامل :
گرد و خاک
این برف , این برف لعنتی
شاخه های شکسته
کوچه ای به نام بهشت رویان
مرثیه
بازپسین سنگر
چهارمی
کوچه
زن نیم برهنه آینه
چشمهای من , خسته
قسمتی از کتاب
#چشمهای_من_خسته
“گفتم:” گفته تا پولو نگیرم پامو به دکون نمیذارم”
نگاهی به سرتاپای من کرد و لبهایش لرزید و گفت:”بچه جون خوب نیست جلو من راه بیفتی، مردم نگا میکنن، برا من خوب نیست، برو بگو هر وقت پولی دستم اومد اول پول شمارو میارم، نمیخوام که پولشو بخورم، چند ساله مشتری شم”
حسابی زهرمار بودم، از بسکه سردم بود. _” گفته تا پولو نگیری به دکون برنگرد، کاسبی کساده، وضع خرابه”
زن چند لحظه ایستاد و همینجور نگاهم کرد. بی آنکه یک کلمه دیگر حرف بزند سرش را انداخت زیر و تند به راه افتاد. خیال کردم فکری به سرش زده. همیشه وقتی ساکت میشدند، نشانه خوبی بود. من را تا در خانه شان می بردند و پول را از این و آن قرض می کردند و بهم میدادند. دلم نیومد دوباره برویش بیاورم، از بس زن خوبی بود. نه فحشم میداد، نه سنگ بهم می پراند، نه برایم خط و نشان می کشید..
آخرش انگار عاصی شد. ایستاد.
با چشمهای درشت سیاهش بمن نگاه کرد.
_”پسر جون آخه اگه داشتم که بهت میدادم؛ دنبال من نیا؛ خوب نیس، مردم خیال بد میکنن؛ تو که بچه نیستی؛باید این چیزهارو بفهمی”
داشت می لرزید. نمیدانم از سرما بود، این سرمای بی پدرومادر یا چیز دیگری. من که خیال می کردم مرا به خانه اش می برد که قرضش را بدهد؛ من خوش خیال؛ دوباره شدم برج زهرمار…
جمال میرصادقی
ارسال از مژگان معمارزاده
قسمتی از کتاب
#چشمهای_من_خسته
ساتور را از روی کنده چوبی برداشت. سروصدایی که از توی زیرزمین بالا می آمد دوباره به گوشش خورد. ساتور توی دستش بیحرکت ماند، سرش را بطرف پستو جلو برد و گوش هایش را تیز کرد. از ته پستو توی زیرزمین، صدای پرخاش و شکوه اهسته زن و بعد پچ پچ نامفهوم داداشش را شنید. بیصدا شروع به خندیدن کرد.
آن روز بعدازظهر را بیاد آورد. پشت پستو سفره انداخته بود، نشسته بود و توی بادیه، دنبه دیزی را با گوشتکوب له می کرد. وقتی آبگوشت دیزی را توی بادیه خالی کرد، داداشش را صدا کرد:”مگه یزد نمیذاری؟”
صدای عشوه زنی را از توی دکان شنید:
“میخواین گز بخورین، گزِ چه وقتِ؟”
صدای قاقاه خنده داداشش، بلند شد. پرسید”دولکه سِسِ است ”
یعنی زنه می شنگه. صدای داداشش به او جواب داد:”درازپادا پشتش نیس، نُکَْدلی”
یعنی بیوه هست، صدات درنیاد. صدای نازک زن بلند شد:”چی چی دارین به هم میگین، این چه جور زبونیه حرف میزنین”
صدای داداشش گفت:”زبون انگلیسیه، میخوای به تو یاد بدم”
صدای زن گفت:” بروووو”
#گردوخاک
جمال میرصادقی
ارسالی از مژگان معمارزاده